شایعه "فروش دختران مهاجر در اردوگاه عسگرآباد ورامین" دسیسه ای هولناک برای بدنام کردن ایرانی و افغانستانی
به گزارش شفقنا افغانستان:تحقیق و تفحص یک فعال فرهنگی مهاجر درباره شایعه فروش دختران بیسرپرست مهاجر در اردوگاه عسکرآباد ورامین نشان میدهد این موضوع تنها دسیسهای هولناک برای تحریک مردم افغانستان بوده است.
تحقیق و تفحص یک فعال فرهنگی مهاجر درباره شایعه فروش دختران بیسرپرست مهاجر در اردوگاه عسکرآباد ورامین نشان میدهد این موضوع تنها دسیسهای هولناک برای تحریک مردم افغانستان بوده است. به گزارش شفقنا افغانستان ؛ چندی است که شایعهای در مورد دستگیری تعدادی دختر مهاجر افغانستانی از مرز ارومیه و نگهداری آنان در فضای اردوگاه عسکرآباد شهرستان ورامین در استان تهران در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود. دامنه انتشار این خبر روز به روز گسترش مییابد و هر روز شاخ و برگ جدیدی به خود میگیرد. در روزهای اخیر شنیده میشد که مأموران نیروی انتظامی این اردوگاه، برای افرادی که سرپرست ندارند، به ازای مبلغی این دختران را به خانوادههای مهاجر میفروشند. هر چند خبر دور از عقل و ذهن بود اما گرمی بازار این شایعه به حدی بود که یکی از فرهنگیان فعال مهاجر برای تحقیق در این مورد راهی اردوگاه عسکرآباد میشود تا در این زمینه حقایق را مشخص کند. تحقیق بانوی فعال مهاجر «صبرا قاسمی» فقط برای اینکه به حقیقت ماجرا برسد راهی اردوگاه میشود. وی کنجکاوانه و زیرکانه به تحقیق در این مورد میپردازد و دست آخر در مییابد که بیش از حد به یک شایعه بی مورد بها داده شده است. قاسمی خاطرهای از این سفر کوتاه خود نوشته و در شبکههای اجتماعی منتشر کرده است. متن این نوشته که به شایعات در مورد فروش دختران مهاجرین افغانستانی در اردوگاه عسکرآباد ورامین پایان داد، چنین است: هشت صبح است از خانه بیرون می زنم….به اردوگاه که میرسم شلوغ نیست خانواده هایی هستند که برای دیدن عزیزانشان پشت درهای بسته اردوگاه مراقبتی تهران (عسکرآباد ورامین) به انتظار نشستهاند. در ورودی سالن انتظار که باز میشود سربازی از همه برای ورود کارت شناسایی و اسم ملاقات شونده درخواست می کند. با خانوادهای که پسر و پدرشان را از مرز ارومیه گرفتهاند همراه میشوم به بهانهای که برای دیدار آنها آمدهام. در سالن انتظار یک ساعتی را در گرمای شدیدی بیصبرانه به سر میبریم. فردی که اسامی را از روی کارتهای شناسایی که در بدو ورود تحویل گرفتهاند، میخواند و اسم کسی که قرار است ملاقات کنیم را هم همراه با شماره تماس یادداشت میکند، آدم پر انرژی و با حوصلهای است. تعجب میکنم! شاید امروز شانس با من یار است. 11 اتوبوس حامل مهاجرینی که قصد عزیمت به ترکیه را داشتند ساعت کمکم نزدیک 10 میشود. 11 اتوبوس را امروز از مرز ارومیه گرفته اند! ولووهای نارنجی رنگ یکی پس از دیگری وارد می شوند مسافران را تحویل می دهند و اردوگاه را ترک می کنند. لحظه دیدار می رسد در را باز می کنند برای آخرین خداحافظی و رساندن آذوقه به مسافرین. وارد که میشوی در هر گوشهای افراد هر اتوبوس با مامور همراه منتظر تحویل به اردوگاه هستند. محل اسکان دو طبقه است زیر زمین که مردان و افراد بومی فاقد کارت شناسایی از اقصی نقاط تهران در آن اسکان داده میشود و طبقه بالا خانوادههایی را که از مرز ارومیه میآورند. اکثرا تا ساعت 2 بعد از ظهر در آنجا نگهداری میشوند و بعد از ظهر رد مرز میشوند اما اگر تراکم جمعیت باشد یک شب نگهداری می شوند. ساکنان اردوگاه ادعاهای مطرح شده کاملاً دروغ میخوانند از پشت نرده هایی که خانواده ها در آنجا نگهداری میشوند با چند تن از آن ها صحبت میکنم. دخترانی هم که سرپرست ندارند با خانواده ها نگهداری می شوند. از آنها راجع به موضوع می پرسم اطلاعی ندارند. از چند نفر دیگر می پرسم آنها هم شایعات معمول را شنیده اند اما هیچ یک مثال عینی ندارند. یاد داستان رویت هلال ماه عید فطر می افتم که گفته اند ماه رویت شده، گروهی برای تحقیق وارد عمل می شوند، وارد روستایی میشوند هر کس یکی را معرفی میکند تا میرسند به سرشاخه فقط یک مشکل وجود داشته و اینکه طرف نابینا بوده! از قیاسم خندهام می گیرد اما سعی می کنم شوخ طبعی ام بر حقیقت تاثیر نگذارد. خوراکی ها از بین نرده ها رد و بدل می شود و اشک ها و خداحافظی های پشت نرده و من فقط نظاره گرم بابت شرایطی که خود خواسته ایم و خود کرده را تدبیر نیست. شرایط اردوگاه بدلیل تعداد زیاد مسافران مناسب نیست شرایط اردوگاه برای نگهداری بحرانی است. به علت حجم بالای مسافران که هر روز آورده می شوند آب در سرویس های بهداشتی یا نیست یا بسیار کم است و برای طهارت از دستمال استفاده می شود! به نقل از دوستان که در آنجا هستند. گرمای ورامین هم مزید بر علت شده. گشتی در محوطه می زنم سرباز نگهبانی را مییابم و سوالم را به شکل دیگری می پرسم اینکه برای برادرم یکی از آن دختران بی سرپرست را میخواهم. لبخندی عاقل اندرسفیه به من میزند میگوید خودت باور میکنی؟ میگویم بینی و بین الله اگر هست شیرینی شما هم محفوظ است! قسم می خورد چشمهایش و صدایش صداقت دارند. مانده ام باور کنم یا نه؟ می پرسد بچه همین محلی با سر پاسخ مثبت می دهم. میگوید به خدا دروغ نمی گویم اصلا اگر فکر میکنی راست است با همان پول که می گویند برو بالا پیش رئیس اما عواقبش پای خودت. هدف بدنام کردن ایرانی و افغانستانی است ادامه می دهد بخدا قسم نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای این صحبت ها را برای بدنام کردن ما و شما کرده. اصلا مگر میشود؟ خودت باور میکنی؟ جوابی ندارم فقط می گویم خب امکانش هست. حالا واقعا این اتفاق نیفتاده؟ اینبار نگاهش با لبخندی با طعم شک به شعور من جان می گیرد. دوباره همان جواب را می دهد. نمی دانم قلبم گواه می دهد راست می گوید. حسّم دروغ نمی گوید اینبار هم به حس زنانه ام پناه میبرم اما برای خالی نبودن عریضه ادامه می دهم شاید سربازان دم در ورودی این شوخی را کرده اند مگه نه؟ جنس نگاهش دیگر مملو از ناامیدی به عقل من است به همین خاطر با غیظ میگوید “مگر دیوانه اند؟” برایش آرزوی موفقیت می کنم. رفتار مسئولان اردوگاه بهتر شده است از خانواده های زیادی می پرسم و همان شبح شایعه ها سایه انداخته…از فضای اردوگاه و قسمت اسکان خانواده ها فیلم می گیرم که با هشدار هموطنی مواجه می شوم. تجربه خوبی است دوست داشتم از آن سرباز هم فیلم بگیرم اما جرات نکردم. چندین بار زائر اینجا بوده ام به نظرم رفتار پرسنل بهتر از قبل شده یادم نمی رود چندین سال قبل چه الفاظی را بدون ملاحظه نثار وجودت می کردند اما امروز یا بخت یار من است یا روز پرسنل خوش اخلاق است. یا سیستم بهتر شده است نمیدانم. همدلی بر سر سفره تا ساعت یک در اردوگاه و اطراف هستم. ظهر شده و خیلی گرسنه ام در کنار اردوگاه عسکر آباد زمین های کشاورزی کاهو و کلم است. خانواده ای برای خداحافظی آمده اند و بساط پهن کرده اند چشمم به نان که می افتد دلم ضعف می رود از بس امروز هر کس برای خداحافظی آمده بود و کلی نان آورده بود… به بهانه ای سر صحبت را باز می کنم و از خدا خواسته بدون تعارف مهمان سفره نان و گوجه و خیار و چای آنها می شوم. حس قشنگی است همدلی و شریک شادی و غم بودن اما حیف که ما افغانستانی ها همیشه آخر خط بهم می رسیم مثل امروز. خانوادهای اسیر شایعه خانمی با عروسش آن طرفتر نشسته با گوشی صحبت می کند. توجهم جلب می شود اینها هم آمده اند عروس بگیرند!!!. نزدیکشان میشوم با همان لبخند همیشگی …میپرسم شما هم برای عروس آمده اید. می گویند بله اما نبود!! از پیرمرد نگهبانی هم پرسیدیم اما گفت دروغ است پول هم آورده ایم!!! گفتم من هم برای برادرم آمده ام موفق نشدم میگویم کسی را سراغ دارید با این شیوه عروس برده باشد میگویند نه شنیده ایم….! هوا بسیار گرم است؛ گرمای ظهر ورامین بیداد میکند دیگر ماندنم جایز نیست با خانواده ای که از صبح همراهشان بودم عزم عزیمت می کنم. در راه صحبتی هم با راننده تاکسی که سالهاست در این خط است و دو مغازه هم روبروی اردوگاه دارد، می کنم. از سوالم تعجب می کند و چشمهایش گرد می شود. استدلال می آورد برایم. نمی دانم این شایعه از کجا شروع شد و چگونه بال و پرگرفت؟ اما می توانست به فاجعه ای عمیق تبدیل شود.
Thanks for writing such an ea-yttosunders-and article on this topic.
This could not poilbssy have been more helpful!
Apireciatpon for this information is over 9000-thank you!